تابستان آمد ...

1116 ١٢:٢٤ ب.ظ

تابستان آمد . تابستان آمد با زیبایی هایش . تابستان آمد با گرمایش، آفتابش، آفتابگردانش، بستنی خنک، میوه های آبدار، تعطیلات و سفر ، استخر، دریا، آبتنی و لذت بردن از روزهای آفتابی بلند با گذراندن در یک گوشه دنج خنک ...

 

هربار که تابستان می آید ، دلم هوای روزگار نوجوانی را می کند ... ، روزهای بی خیالی ، روزهایی که اندوه برایمان غریبه بود ...  روزهایی که بی صبرانه منتظر تعطیلات تابستان بودیم ... چقدر شاد بودیم ... شاد و خوشحال فارغ از هر دردی ... و چه شیرین و گوارا بود روزگارمان مثل میوه های تابستان... آنقدر شیرین که هنوز هم پس از گذشت سالها با اندیشیدن به آن روزها کامم شیرین می شود و جانم تازه ...

و باز هم شوقی در دلم می نشیند که خوشحال فریاد بزنم و تکرار کنم این شعر تکرار نشدنی سهراب را :

 

من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند!
ظهر تابستان است.
سایه ها می دانند، که چه تابستانی است.
در دل من چیزی هست، مثل یک بیشه ی نور، مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم، که دلم می خواهد 
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا می خواند

سایه هایی بی لک،
گوشه ای روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
در گلستانه چه بوی علفی می آید!
یونجه زاری سر راه،
بعد جالیز خیار، بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک.


زندگی خالی نیست:
مهربانی هست ، سیب هست ، ایمان هست.

 


از مجموع 1 رأی

فاقد نظر