خدا را شکر ...

1004 ١٠:٢٣ ق.ظ

در میان هیاهوی بازار ، پیرزن آهسته و قدم زنان از مقابل مغازه های سبزه فروشی عبور می کرد. یک نایلون در دستش داشت که داخل آن مقداری پسمانده های سبزی بود. باخودم فکر کردم حتما برای مرغ و خروسهایش می برد.

پیرزن مردد در مقابل یکی از مغازه ها ایستاد و با حالتی خجول به فروشنده گفت: کمی از این ساقه های سبزی می خواهم!

زن و شوهر جوان که مشغول خرید سبزی بودند متوجه پیرزن شدند و  قبل از اینکه مغازه دار پاسخی بدهد مرد جوان به طرف او رفت. با حالتی مهربان به طرفش خم شد و آرام پرسید: مادر سبزی را برای چه می خواهی ؟ مادر گفت: می خواهم آش درست کنم. مرد نگاهی به همسرش انداخت و گویا با این نگاه هردو تصمیمی گرفتند.

زن جوان نایلون بزرگی برداشت ، آن را پر از سبزی تازه کرد و به دست پیرزن داد ... برو مادر! من خودم حساب می کنم...

چهره خوشحال پیرزن و نگاه آرام و راضی زن و شوهر جوان که در پشت اشکهایم تار به نظر می رسید، شاید زیباترین تابلویی بود که در زندگی دیده بودم...

خدا را شکر که هنوز انسانیت هست، جوانمردی هست، خوبی هست... صدهزار بار شکر ...


فاقد نظر